چرا کسی نیست که باهاش حرف بزنم؟ چرا نزدیکانم هر کدام تنها بخشی از رازهای زندگی من رو می دونند؟ چی شد که انقدر چیزهای نگفتنی تو زندگیم پیدا شد؟ چرا دونستن هر کدم از اونها می تونه یکی از عزیزان نزدیکم رو از من بگیره و شاید حتی از من متنفرش کنه؟ واقعا قدری به میل خود زندگی کردن انقدر تاوان سنگینی داره؟ یا این من هستم که زندگی دلخواهم انقدر خارج از استاندارده؟ نمی دونم..

دلم می خواست واقعا رها بودم.. هیچ بندی از محبت و مسؤولیت و تعهد به پاهام زنجیر نبود و عریان و آزاد بی هیچ رازی خودم رو فریاد می زدم.. حتی اگه این فریاد در هیاهوی باد گم میشد.. 

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن محمدپور دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
این چند وقته حالم خوب نیس..
اما زودتر شروع کن به نوشتن..شروع کن..من در مورد فیلم نامه نویسی اینطوری بودم..اما شروع کردم...
دیر نشه..حواست باشه دیر نسه...شروع کنی خیلی چیزا تو زندگیت عوض میشه...

از نوشته هات حس می کردم که حالت خوب نیست..
اما یه جورایی خودخواهانه از این که این مسآله باعث شده بیشتر بنویسی خوشحال بودم.. خودخواهی من رو ببخش اما از خوندن نوشته هات خیلی لذت می برم.. یه چیز دیگه که حس می کنم اینه که به دنبال جاهای ساکت و خلوتی حتی تو وبلاگ خونی.. به نظرم یه دلیلی که اینجا رومی خونی و نظرت رو میگی اینه که اینجا خلوت و آرومه و کسی نیست.. در موردن شروع کردن به نوشتن هم ممنونم از تشویق و حمایتت..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد