قرصهام کو؟

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چی خوب و تمیز و آرومه.. آدمها بهت لبخند میزنن.. کارها روی برنامه پیش میره و هر چیزی سر جای خودشه.. تو می فهمی که جات امنه.. کسی سر به سرت نمیذاره.. تو خیابون که راه میری به جرم فرق داشتن با بقیه کسی مسخره ات نمی کنه.. بهت سنگ نمی زنه..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چیز مصنوعی و قابل پیش بینیه.. زندگی واقعی نیست..یه ماکته از زندگی.. یه شهر کاغذی با برشهای دقیق.. حس هیچکاره بودن می کنی.. همه چیز برات برنامه ریزی شده و کافیه تو طبق اونچه سیستم می خواد عمل کنی.. اون وقت دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. فقط مشکل اینجاست که برای حفظ آرامشت نباید به شهر لعنتی ات فکر کنی.. به آدمهایی که پشت سرت جا گذاشتی.. نباید کسی اونجا رو به یادت بیاره.. اگه یه فیلم مستند از تهران ببینی, مخصوصا اگه با یه دوربین رو دست تصویر برداری شده باشه, ضربان قلبت میره بالا.. اعصابت خورد میشه.. بغض می کنی و کز می کنی یه گوشه.. حس حماقت می کنی.. حس حقارت و بزدل بودن.. یادت میاد یه فراری هستی.. یه فراری که از دامن مادر بی توجه اش به دامن نامادری مهربونتری پناه آورده.. هر چقدر هم این نامادری بهت محبت کنه باز منتظری ببینی مادرت اصلا یادت می افته یا نه.. اما دلت نمی خواد پیشش برگردی.. می ترسی.. خیلی می ترسی.. یادت میاد برای چی با پای خودت اومدی اینجا.. یادت میاد چقدر اونجایی که بودی هوا کم بود.. چقدر جا برای خودت بودن تنگ بود.. اما حیف که دیگه تو این آسایشگاه مثل قدیما که اون بیرون بودی سرکش و عاصی نیستی.. نمی دونی کجا خودت رو جا گذاشتی.. پشت گیت فرودگاه یا تو همون آمبولانسی که می پرید.. 

نظرات 3 + ارسال نظر
سجاد سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ق.ظ http://mikhak.r98.ir/

سلام
وبلاگت عالیه
وقت کردی به وبلاگ من هم یه سری بزن
اگه خواستی میتوتی تو گروهمون هم عضو بشی.
منتظرتم

مژگان سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ق.ظ http://zekipedia.net

همه ی ما یه جورایی دیوونه ایم .. فقط دیوونگی هامون مثل همدیگه نیست ...

شاید همینجوری که تو میگی باشه عزیز..

دکولته بانو چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ق.ظ

سلام ... چون وبلاگتو تاحالا نخوندم- و چند پست آخرتم کمکی بهم نکرد - نمی دونم کجائی که بتونم نظر درستی بدم ... اما خودم به فکر رفتم با حرفات و خودمو تو چند سال دیگه مجسم کردم که نکنه منم از این حرفا بزنم ... نکنه منم احساسم بشه این ... و لمس کردم حرفاتو ... احساستو ... و اکثر چیزهایی که تو پستهات نوشته بودی ...

سلام عزیز..خیلی خوشحال شدم که اینجا رو خوندی.. راستش من از اومدنم پشیمون نیستم بیشتر به خاطر این که نگاهم به زندگی واقعی تر شده.. اگر نیومده بودم فکرمی کردم جایی در دنیا هست که میشه با شادی توش زندگی کرد.. اما الان می دونم که شاد بودن یه جریانیه بیشتر از درون به بیرون نه از بیرون به درون.. راستی من سه سالی هست که آمریکا زندگی می کنم..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد