اعتراف میکنم با این که ظاهر مؤدب و مبادی آدابی دارم, خیلی از به کار بردن کلمههای رکیک و بی پرده لذت میبرم.. دوست داشتم بقیه و بیشتر از اونها خودم این اجازه رو بهم می دادن که بی چاک و پرده حرف بزنم.. خیلی موقع ها اینطوری منظورم رو بهتر می رسونم.. 

نرقص..

انقدر با این سرخوشیِ ناشی از آزادیِ حاصل از تنهاییات جلوی من نرقص! دیوونه ام میکنی از حسادت! من نتونستم مثل تو بِبُرم از همه چیز.. نتونستم.. و حالا فقط مثل مصلوبی هستم که دیدن رقص تو از اون بالا من رو به تقلایی ناخواسته وا می داره..  به دست و پا زدنی بی فایده که فقط باعث میشه این میخها بیشتر اذیتم کنند.. نرقص لعنتی.. نرقص..



پی نوشت:از روزی می ترسم که تقلاهای من همه گوشتها و رگهایی که در همکاری خونینشون با میخها, من رو روی صلیب نگه داشته اند, پاره کنه و من نقش زمین بشم.. می دونم که اون روز دیگه جونی برای رقصیدن ندارم..

چرا کسی نیست که باهاش حرف بزنم؟ چرا نزدیکانم هر کدام تنها بخشی از رازهای زندگی من رو می دونند؟ چی شد که انقدر چیزهای نگفتنی تو زندگیم پیدا شد؟ چرا دونستن هر کدم از اونها می تونه یکی از عزیزان نزدیکم رو از من بگیره و شاید حتی از من متنفرش کنه؟ واقعا قدری به میل خود زندگی کردن انقدر تاوان سنگینی داره؟ یا این من هستم که زندگی دلخواهم انقدر خارج از استاندارده؟ نمی دونم..

دلم می خواست واقعا رها بودم.. هیچ بندی از محبت و مسؤولیت و تعهد به پاهام زنجیر نبود و عریان و آزاد بی هیچ رازی خودم رو فریاد می زدم.. حتی اگه این فریاد در هیاهوی باد گم میشد.. 

امیدِ منوط

انرژی نوشتن یه داستان یا فیلمنامه داره پشت سد روزمرگی ام و وظایف هر روزه ام جمع میشه.. حس خوشحالی وترس رو با هم دارم.. این انرژی مثل یه سیالی در وجودم بالا و پایین میره و من بدون هیچ حرکتی روش تمرکز می کنم و بالا و پایین رفتنها و چرخشش رو توی تنم مزمزه می کنم.. شبیه داشتن جنینیه که تنها محدود به فضای رحم نیست و در تمام تنم حرکت می کنه.. منتظرم این انرژی بیشتر و بیشتر بشه تا این سد رو بشکنه.. اما از طرفی می ترسم که دیر دست به کار بشم و این حجم خوب, از ترکهای سد نشت کنه و آخر سر حتی به درد شناور کردن یه برگ هم نخوره چه برسه به شکستن سد..

حقیقتش رو بخواهید منتظر کسی هستم.. منتظر کسی که در کنارش سرشار از انرژی و ایده میشم.. اون از من با استعدادتره.. وقتی شروع کنه به خلق, من هم سرشار میشم و زایشی در وجودم آغاز میشه.. در کنار هم مثل یه استاد و شاگرد می مونیم که در حال بداهه نوازی هستیم.. شاگرد با شنیدن صدای ساز استادش پُر میشه و اوج می گیره حتی گاهی بالاتر از استادش..

من به تواناییهای اون ایمان دارم.. می دونم که چقدر می تونه به این دنیا و آدمهاش اضافه کنه.. اما متاسفانه اون نمی خواد درد زایش رو تحمل کنه.. و زندگی در این فرار با اون همدست و همداستانه.. هر روز با مشکل تازه ایی بهانه ایی برای شانه خالی کردن ازدنبال کردن آرزوهاش به دستش میده.. فشارهای من بی فایده ست.. شاید زیاده روی باشه اما حس می کنم مثل دکتری هستم که می خواد بیماری رو نجات بده که حاضرنیست کوچکترین قدمی برای خوب شدنش برداره.. مثل دکتر نه.. بیشتر مثل بیماری که خوب شدنش بسته ست به خوب شدن یکی دیگه که اون یه کی دیگه نه امکانات درمان شدن رو داره و نه میلی به خوب شدن..




  

بدلیجات تقلبی

به طرز ترسناکی دروغگوی خوبی هستم.. می تونم در حالی که تو چشمات زل زدم, بدون اینکه ضربان قلبم کوچکترین تغییری بکنه بزرگترین دروغها رو بگم و تو ذره ایی هم به کلمات به هم بافته ام شک نکنی.. توی سرم پر از سناریوهای مختلفه که می تونم هر کدوم رو به جای واقعیت قلب کنم.. بعضی موقعها این رو می ذارم به حساب سادگی آدمهای اطرافم..اما به نظرم همه اش هم این نیست.. انگار قابلیتی در من مختص این کار وجود داره.. شاید به خاطر همینه که عاشق فیلم و داستان هستم.. شاید هم چون عاشق ساختن داستان و فیلم هستم انقدر خوب می تونم قید واقعیتها رو بزنم..

اما هر جور هم که این علت و معلول رو بچینی, زیاد فرقی نمی کنه.. درد اینجاست که من بعد از هر جعل واقعیتی از خودم متنفر میشم.. انگار که یه کیسه زهر تو تنم پاره میشه و زهرآبش همه وجودم رو تلخ می کنه..

می دونم ممکنه از وقاحتی که در این اعتراف داشتم بدت بیاد اما فکر کردم بهتره حداقل تو اینجا نذارم که آدمها گولم رو بخورن..اما باز این همه داستان نیست.. آدمهای زیادی از دروغهای من انرژی گرفتند, شاد یا حتی اصلاح شدند..اما من درد کشیدم.. واقعا درد کشیدم یا لذت بردم؟ نمی دونم.. دستم برای خودم رو شده و به سختی حرفهای خودم رو باور می کنم..  


پی نوشت ۱ : وقتی با یه آدم دروغگو طرفید, ممکنه ادعابه دروغگویی هم خودش یک دروغ دیگه باشه یا شایدم نباشه..  

پی نوشت ۲: کسی که بیشتر از همه بهش دروغ گفتم و گولش زدم خودمم..