-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 15:09
میگم می دونی تلخیش کجاست؟ میگه کجا؟ میگم برای اینکه دوستت داشته باشم، باید نداشته باشمت.. . . . حرفم رو نمی فهمه ولی تلخیش رو چرا.
-
مظلومِ ظالم
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 11:33
معشوقهْ نمی دونم چندمِ مرد بهش میگه "خوبی؟ زنت خوبه؟ بچه دار نشدین راستی؟ عزیز دلم، می دونی که من یه دختر جوون دارم و شوهرم هم برگشته، اما همیشه به یادتم و دوست ندارم غصه بخوری..اما می خوام که برای همیشه، دوستای خوبی باشیم برای هم.." مرد هم میگه "کاش از اول می گفتی که نمی مونی و حالا باز هم هر جور که تو...
-
از
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 17:29
خیلی بیشتر از اسیر بودنم، از این رنج می برم که در دامی افتادم که خیلی های دیگه هم گرفتارشن.. یه جورایی برام اُفت داره.. البته اونایی که مثل من گرفتار شدن، چند تایی بیشتر نیستن اما خب دوست داشتم در زندگیم، حداقل این یکی مختص به خودم باشه!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 12:11
یکی از سخترین انواع رابطه که آدم می تونه داشته باشه، رابطه ایه که سعی کنی هیچ انتظاری از طرف مقابلت نداشته باشی.. میشه از پسش براومد اما آدم هیچ وقت جوابی برای چرایی داشتن همچین رابطه ایی پیدا نمی کنه در حالی که تموش هم نمی تونه بکنه و شاید اینه که آزار دهنده ست..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 21:38
حس می کنم یه جایی، یه وقتی، پیش یه آدمی که نه جاش مناسبه، نه وقتش و نه آدمش، همه حرفهایی که خیلی وقته تو دلم نگه داشتم رو می زنم.. داره طاقتم تموم میشه.. همیشه وقتی میشنیدم یکی می گفت حرفام رو دلم سنگینی می کنه، با خودم میگفتم یعنی چی این حرف.. اما الان خوبِ خوب می فهمم.. کاش یکی زودتر پیدا بشه.. یکی که بتونم باهاش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 14:20
شکستن دل با شکستن خیلی چیزای دیگه مثل دندون یه فرق اساسی داره و اونم اینه که با گذشت زمان لبه هاش تیز تر میشه..
-
خواب
جمعه 14 بهمنماه سال 1390 19:54
توی خونه پدری ایستاده بودم و از پنجره هایی که خیلی بهشون نزدیک نبودم به حیاط نگاه می کردم.. هوا طوفانی و سرد بود.. چیزی شبیه برف و تگرگ از آسمان می بارید.. به نظر می آمد که دونه های تگرگ بیشتر شبیه براده های کوچک یخ هستند که اگر الان بیرون بودم همراهیشان با باد تندی که می آمد پوستم رو خراش می داد.. اسب من توی حیاط می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 21:01
این ته بی توجه ایه که شامت که تموم میشه یه دستت درد نکنه خشک و خالی نمیگی که هیچ, ازم هم حتی نمی پرسی که چرا شام نخوردم.. پی نوشت: شام نخوردم چون کلی بستنی خورده بودم اما تو که اون موقع خونه نبودی ببینی!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 18:16
آزادی از اون شترهایست که به هیچ وجه نمیشه دولا دولا سوار اون بشی.. تا زمانی که تو به خودت اجازه میدی به خاطر یک سری مصالح با کاری که ضرری برای دیگران نداره مخالفت کنی و به طرف انگ بزنی و اگه دستت برسه یه حالی هم بهش بدی, فرد دیگه ایی هم پیدا میشه که تو رو به خاطر مصالحی که خودش درست می دونه محدود کنه.. اگه به نظرت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 15:17
با اینکه متأهلم اما حقیقتش رو بخواهید دیگه اعتقادی به ازدواج ندارم.. نظریه ایی وجود داره که میگه ازدواج رسمی به عنوان یه قرارداد اجتماعی برای این به وجود اومده که مشخص بشه هر بچه باید روی کدوم زمین یا توی کدوم کارگاه کار کنه.. باید پدر هر بچه مشخص میشد تا کسی نتونه ادعای مالکیت نیروی کاری رو داشته باشه که متعلق به اون...
-
تابستان
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 21:08
من هنوز خیلی مونده تا چهل سالم بشه.. اما حس می کنم می فهمم وقتی زنها چهل ساله میشن چطوری میشن.. حداقل یه تعدادیشون.. زنها وقتی به حول و حوش چهل سال میرسن چشم باز می کنن و می بینن که هنوز خیلی زیبا هستن.. وقتی خیلی جوون بودن فکرمی کردن وقتی به این سن و سال برسن دیگه خیلی چیزها ازشون گذشته اما می بینن که اصلا این طور...
-
قرصهام کو؟
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 03:43
زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چی خوب و تمیز و آرومه.. آدمها بهت لبخند میزنن.. کارها روی برنامه پیش میره و هر چیزی سر جای خودشه.. تو می فهمی که جات امنه.. کسی سر به سرت نمیذاره.. تو خیابون که راه میری به جرم فرق داشتن با بقیه کسی مسخره ات نمی کنه.. بهت سنگ نمی زنه.. زندگی تو اینجا به زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 14:13
اعتراف میکنم با این که ظاهر مؤدب و مبادی آدابی دارم, خیلی از به کار بردن کلمه های رکیک و بی پرده لذت میبرم.. دوست داشتم بقیه و بیشتر از اونها خودم این اجازه رو بهم می دادن که بی چاک و پرده حرف بزنم.. خیلی موقع ها اینطوری منظورم رو بهتر می رسونم..
-
نرقص..
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 16:08
انقدر با این سرخوشیِ ناشی از آزادیِ حاصل از تنها یی ات جلوی من نرقص! دیوونه ام میکنی از حسادت! من نتونستم مثل تو بِبُرم از همه چیز.. نتونستم.. و حالا فقط مثل مصلوبی هستم که دیدن رقص تو از اون بالا من رو به تقلایی ناخواسته وا می داره.. به دست و پا زدنی بی فایده که فقط باعث میشه این میخها بیشتر اذیتم کنند.. نرقص لعنتی.....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 15:46
چرا کسی نیست که باهاش حرف بزنم؟ چرا نزدیکانم هر کدام تنها بخشی از رازهای زندگی من رو می دونند؟ چی شد که انقدر چیزهای نگفتنی تو زندگیم پیدا شد؟ چرا دونستن هر کدم از اونها می تونه یکی از عزیزان نزدیکم رو از من بگیره و شاید حتی از من متنفرش کنه؟ واقعا قدری به میل خود زندگی کردن انقدر تاوان سنگینی داره؟ یا این من هستم که...
-
امیدِ منوط
جمعه 11 آذرماه سال 1390 18:40
انرژی نوشتن یه داستان یا فیلمنامه داره پشت سد روزمرگی ام و وظایف هر روزه ام جمع میشه.. حس خوشحالی وترس رو با هم دارم.. این انرژی مثل یه سیالی در وجودم بالا و پایین میره و من بدون هیچ حرکتی روش تمرکز می کنم و بالا و پایین رفتنها و چرخشش رو توی تنم مزمزه می کنم.. شبیه داشتن جنینیه که تنها محدود به فضای رحم نیست و در...
-
بدلیجات تقلبی
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 19:37
به طرز ترسناکی دروغگوی خوبی هستم.. می تونم در حالی که تو چشمات زل زدم, بدون اینکه ضربان قلبم کوچکترین تغییری بکنه بزرگترین دروغها رو بگم و تو ذره ایی هم به کلمات به هم بافته ام شک نکنی.. توی سرم پر از سناریوهای مختلفه که می تونم هر کدوم رو به جای واقعیت قلب کنم.. بعضی موقعها این رو می ذارم به حساب سادگی آدمهای...
-
میزبان تنها
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 01:10
دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس مادرم..نه اصلا خودِ خودِ مادرم..دلم می خواد بیاد و اینجا بر روی همین مبل شکلاتی با چرم دوزی قهوه ای بشینه و در حالی که دارم براش چایی میریزم باهام حرف بزنه..از کلاسش و شاگردهاش برام بگه..از کج خلقی ها و بی حوصلگیهای بابام..بعد هم یه نگاهی به خونه بندازه و برام یه عالمه پیشنهاد قطار کنه...
-
برزخ
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 18:22
عاشق شده بود.. خیلی راحت و آروم.. یهو چشم باز کرده بود و دیده بود که زندگیش شده شبیه یه ملافه نازک که دورش رو گرفته باشن و یه تیله ساچمه ایی انداخته باشن وسطش.. هر چی که روی ملافه بود سر می خورد به سمت ساچمه ی عشقش و به اون ختم می شد.. تا اینکه یه روز دید ملافه سوراخه و ساچمه اش نیست.. هی با خودش فکر می کرد یعنی ملافه...
-
هیئت کوهنوردی
دوشنبه 16 آبانماه سال 1390 14:39
بعضیها به شکل یه قله به آدم نگاه می کنن.. و هر چه به نظرشون دست نیافتنیتر بیای بیشتر وسوسه میشن که فتحت کنن و الحق که کوهنوردهای قابلی هستن.. و تو بی خبر از همه جا هموار میشی جلوی قدمهاشون به خیال پیدا کردن یه رفاقت تازه.. خلاصه میرسن به قله و اون وقته که کلی چشم انداز تازه پیدا می کنن برای فتح قله های جدید.. بعدش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 00:01
خیلی کار بدی کردم که وبلاگ زدم.. گیرم که حالا هیچ مخاطبی هم نداشته باشم و کسی نوشته های منو نخونه اما فکربودنِ یه ظرف خالی که می تونم فکرهام رو بریزم توش به جای اینکه بدم آب ببرتشون, دست از سرم بر نمی داره.. از این مسخره تر اینه که بعضی موقع ها فکر می کنم این ظرف رو نباید خالی بذارم.. خلاصه که هنوز هیچی نشده داره...
-
آهای بدلیجات با توام!
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 20:44
اگه کسی باشه که بتونی بهش بگی احساس تنهایی می کنی, تنها نیستی.. ته تنهایی وقتیه که کسی نباشه بهش بگی تنهایی.. پی نوشت: می دونم اینی که گفتم واضحه.
-
سؤالهای با جواب
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 16:16
می گه.. حواست باشه که یه سؤالهایی رو هیچوقت نپرسی.. اینکه یه آدم چطور به خودش اجازه میده یه کاری رو انجام بده سؤال خطرناکیه..کافیه وقتی داری این سؤال رو می پرسی با تعجب روی "چطور می تونه" تأکید کنی..اون وقته که زندگی شستش خبردار میشه و عزمش رو جزم می کنه که سؤالت رو بی جواب نذاره..فقط بدیش اینه که به طور...
-
هجی زوزه گرگ
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 16:57
دارم به این فکر می کنم که داستان آدمهایی که شبها با کامل شدن قرص ماه گرگ میشدن -گرگینه ها- پُربیراه نبوده.. من خودم یکیشون.. حالا لازم نیست که تآکید کنم که واقعا هم گرگ نمی شم یا حتما نباید قرص ماه کامل باشه.. اما شب که با خودم تنها هستم یه آدم دیگه ام.. آد مِ آدم هم که نه.. تو بگو همون گرگ! خودمو قایم میکنم پشت یه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 23:22
باید جلو این انجماد رو که داره چنگ میزنه به تمام وجودم رو بگیرم.. داره درونم یخ میزنه..سنگ میشه.. دارم از عشق نا امید میشم.. به نظرم دروغ میاد.. دیگه هیچ دوست داشتنی رو با تمام وجود باور نمی کنم..اما پس چرا هنوز اسم حسی که در درونم نسبت بهش احساس می کنم رو دوست داشتن میذارم؟ آیا واقعا دوسش دارم؟ قبلنا دوست داشتن به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 14:01
آنقدر بدی و رذالت و کثافت در وجودم حس میکنم که دلم می خواهد مدیره چاق و بدترکیب یک فاحشه خانه بدنام بودم..
-
لقاح مصنوعی؛ آری یا نه
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 13:40
به این فکر می کنم که برای خلق کردن و زاییدن باید درد کشید و زور زد مثل طبیعی ترین شکل زایمان.. این را هم حس می کنم که بعضی ها چیزی توی خودشون ندارند که بخوان به خاطرش درد بکشند و پدر خودشون رو دربیارن و بعضی ها هم خیلی به خودشون فشار میارن که اونچه تو وجودشون هست یهو نریزه بیرون؛ حالا یا به خاطر اینکه نمی خوان دنیا رو...
-
این یک ندامتنامه نیست
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 23:26
می گفت.. می دانی متأهلم و معتقد به آزادی در روابط.. طبق همین اعتقاد به خودم اجازه دادم که به یک نفر نزدیک بشم.. خیلی نزدیک.. تا جایی که جسم هایمان را نیز چون آرزوها و افکارمان به اشتراک گذاشتیم.. من از این موضوع هیچ عذاب وجدانی در خود حس نمی کردم چون اطمینان داشتم که اگر پایش بیفتد همین حق را برای همسرم نیز قائلم.. تا...
-
آینه ایی از کلمات
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 23:12
من با اینکه مدت زیادی ست که وبگردی می کنم و وبلاگ های زیادی رو می خونم اما تا الان ـ همین امروزـ به خودم اجازه نداده بودم یه وبلاگ داشته باشم و دلیلش هم این بود که همیشه با خودم می گفتم چرا باید کسی دلش بخواد نوشته های من رو بخونه یا اگر خوند چه نفعی به حالش داره.. هنوز هم جواب این سؤال رو ندارم اما می نویسم چون می...
-
حرف زدن من با خودم
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 15:30
وقتی برای اولین بار در عمرت یه وبلاگ می سازی و شروع می کنی به نوشتن با اینکه میدونی هیچ مخاطبی نداری٬ شبیه اینه که داری با خودت حرف می زنی اما راستش کاملا هم شبیه حرف زدن با خودت نیست چون همش ته ذهنت به این فکر می کنی که یه روزی آدرسش رو بدی به یه دوست.. دعوتش کنی سر سفره دلت که قبلا بازش کردی.. فقط خدا کنه که اون روز...