آنقدر بدی و رذالت و کثافت در وجودم حس میکنم که دلم می خواهد مدیره چاق و بدترکیب یک فاحشه خانه بدنام بودم..

لقاح مصنوعی؛ آری یا نه

به این فکر می کنم که برای خلق کردن و زاییدن باید درد کشید و زور زد مثل طبیعی ترین شکل زایمان.. این را هم حس می کنم که بعضی ها چیزی توی خودشون ندارند که بخوان به خاطرش درد بکشند و پدر خودشون رو دربیارن و بعضی ها هم خیلی به خودشون فشار میارن که اونچه تو وجودشون هست یهو نریزه بیرون؛ حالا یا به خاطر اینکه نمی خوان دنیا رو به گند بکشن یا به خاطر اینکه نمی خوان غم ها و درد هاشون رو رو کله بقیه آدمها بالا بیارن که دستشون درد نکنه.. اما این وسط یه عده هستن که توشون خالیه اما عاشق زایشن.. عاشق درد کشیدن و خلق کردن.. آدم دلش به حال این جور آدمها میسوزه اما من زیاد هم نگرانشون نیستم چون خیلی وقتها وقتی پای عاشقیت وسطه قضیه حله.. دلم به حال اونهایی می سوزه که فقط بیقرارن.. خودشون هم نمی دونن چه شونه.. هی از خودشون می پرسن: چیزی دارن برای اضافه کردن به این دنیا؟ ندارن؟میخوان داشته باشن؟ نمیخوان داشته باشن؟ می اَرزه برن دنبال اینکه چی می خوان؟ نمی ارزه؟ اصلا می تونن برن و نمیرن؟ یا کلا این چیزها خیلی دست خود آدم نیست.. خلاصه که انرژیها شون هی می خوره به در دیوار و کمونه می کنه و آخرش هم هیچی به هیچی..
این وسط من هم از خودم می پرسم میشه به این آدمها کمک کرد؟ نمیشه کمک کرد؟ بعد با خودم می گم چرا بحث رو عوض می کنی؟ این دسته بندی رو کردی که خودتو بذاری تو این دسته آخری!

این یک ندامتنامه نیست

می گفت..

می دانی متأهلم و معتقد به آزادی در روابط.. طبق همین اعتقاد به خودم اجازه دادم که به یک نفر نزدیک بشم.. خیلی نزدیک.. تا جایی که جسم هایمان را نیز چون آرزوها و افکارمان به اشتراک گذاشتیم.. من از این موضوع هیچ عذاب وجدانی در خود حس نمی کردم چون اطمینان داشتم که اگر پایش بیفتد همین حق را برای همسرم نیز قائلم.. تا اینکه پایش افتاد.. همسرم عاشق فردی ده سال بزرگتر از من شد و او نیز تن به همه آن چیزهایی داد که من داده بودم.. حتی پایش را از جای پای من هم فراتر گذاشت..
تفاوت بزرگ در این است که او نمی داند و من می دانم.. اما آیا رنج میکشم؟ مطمئن نیستم.. حس های بسیار متفاوتی رو تجربه می کنم.. با دیدن پنهان کاریهای همسرم دلم برایش می سوزد.. دلم می خواهد به او بگویم راحت باش.. من همه چیز را می دانم.. حتی از جزئیات مکالمه های شما نیز با خبرم.. اما غرورم اجازه نمی دهد.. دوست دارم همه چیز را رها کنم.. اما محبتی که بین ما وجود دارد مانع میشود.. اشک چشمم خشک شده و طعمی گس همهْ وجودم را گرفته.. من خودم را آچمز کرده ام.. کاش حال من را می فهمیدی هر چند خودم هم از آن بی خبرم....
 
ومن سکوت کردم..

پی نوشت: کاش او را می شناختی تا او رابا ترازوی خاله خانباجی ها قضاوت نکنی...

آینه ایی از کلمات

من با اینکه مدت زیادی ست که وبگردی می کنم و وبلاگ های زیادی رو می خونم اما تا الان ـ همین امروزـ به خودم اجازه نداده بودم یه وبلاگ داشته باشم و دلیلش هم این بود که همیشه با خودم می گفتم چرا باید کسی دلش بخواد نوشته های من رو بخونه یا اگر خوند چه نفعی به حالش داره.. هنوز هم جواب این سؤال رو ندارم اما می نویسم چون می خوام حرفهام رو بریزم رو دایره وبلاگ.. شاید در ضمیر نا خودآگاهم از داشتن یه وبلاگ می ترسیدم چون نگران بودم که حرفی برای گفتن نداشته باشم.. حرفی که حرف باشه نه فقط غرغره کردن کلمات.. الان هم نمی دونم از چی می خوام دراینجا بنویسم اما امیدوارم با این نوشتن ها رشد کنم.. مکتوب کردن حرفها می تونه من رو با خودم روبرو کنه.. چون معمول ما آدم ها تصویر گنگی از خودمون داریم.. می خوام غبار آینه ایی که جلوی روم هست رو پاک کنم.. دوست ندارم مفلوکانه خودم رو با توهم اینکه چیزهای زیادی برای ارائه داشتم گول بزنم.. یه کم می ترسم.

حرف زدن من با خودم

وقتی برای اولین بار در عمرت یه وبلاگ می سازی و شروع می کنی به نوشتن با اینکه میدونی هیچ مخاطبی نداری٬ شبیه اینه که داری با خودت حرف می زنی اما راستش کاملا هم شبیه حرف زدن با خودت نیست چون همش ته ذهنت به این فکر می کنی که یه روزی آدرسش رو بدی به یه دوست.. دعوتش کنی سر سفره دلت که قبلا بازش کردی.. فقط خدا کنه که اون روز غذاهاش از دهن نیفتاده باشه..