انقدر با این سرخوشیِ ناشی از آزادیِ حاصل از تنهاییات جلوی من نرقص! دیوونه ام میکنی از حسادت! من نتونستم مثل تو بِبُرم از همه چیز.. نتونستم.. و حالا فقط مثل مصلوبی هستم که دیدن رقص تو از اون بالا من رو به تقلایی ناخواسته وا می داره.. به دست و پا زدنی بی فایده که فقط باعث میشه این میخها بیشتر اذیتم کنند.. نرقص لعنتی.. نرقص..
پی نوشت:از روزی می ترسم که تقلاهای من همه گوشتها و رگهایی که در همکاری خونینشون با میخها, من رو روی صلیب نگه داشته اند, پاره کنه و من نقش زمین بشم.. می دونم که اون روز دیگه جونی برای رقصیدن ندارم..
1