خواب

توی خونه پدری ایستاده بودم و از پنجره هایی که خیلی بهشون نزدیک نبودم به حیاط نگاه می کردم.. هوا طوفانی و سرد بود.. چیزی شبیه برف و تگرگ از آسمان می بارید.. به نظر می آمد که دونه های تگرگ بیشتر شبیه براده های کوچک یخ هستند که اگر الان بیرون بودم همراهیشان با باد تندی که می آمد پوستم رو خراش می داد.. 

اسب من توی حیاط می چرخید.. اسب قشنگ و بلند قد من که با اینکه نمی تونستم خیلی خوب ببینمش میدونستم که پوست قهوه ای براق خیلی قشنکی داره.. نگرانش بودم.. انگار فقط من و همسرم توی خونه بودیم.. بهش گفتم من میرم بیرون پیش اسبه.. می خوام پیشش باشم که نترسه.. خودم رو تصور می کردم که به صورتش دست می کشم و و از اینکه در کنار من آرومه لذت میبرم.. گفت من هم میام.. طاقت اینکه صبر کنم تا لباس بپوشه نداشتم.. رفتم به سمت در.. نزدیک در بودم که دیدم خودش اومده پشت درو سرش رو میزنه به در..ترسیده بود.. اومده بود پیشم..من پناهش بودم..

در رو که باز کردم اومد و افتاد وسط هال.. تمام پوستش انگار یخ زده بود.. یه لایه یخ هم رو مژه هاش بود.. شروع کردم به دست کشیدن روی پوستش .. محکم و تند.. می خواستم با حرکت دستهام گرمش کنم.. نگاهم به پوست براق زیباش بود.. گرمای سایش دستهام داشت یخ تنش رو آب می کرد.. به حماقتم خودم فکر می کردم که چطور تونستم که بذارم اون بیرون بمونه.. واقعا چطور حاضر شدم چنین ریسکی بکنم؟ لعنت به من.. 

پوستش داشت گرم می شد اما هنوز مطمئن نبودم که حالش خوبه یا نه.. یه زخم بزرگ که دیگه کاملا خوب شده بود رو تنش می دیدم.. زخمش شکل متقارنی نداشت.. شبیه یه ذوزنقه بود که از یه طرف کشیده شده باشه.. وای که چقدر دوستش داشتم.. یه لحظه مادرم رو دیدم که ناراحت بود و می گفت من میرم از اینجا این رو هم (اسب من) رو هم می برم.. اما می دونستم که این کار رو نمی کنه...


پی نوشت یک: من در بیداری هیچ علاقه خاصی به اسبها ندارم.. به نظرم خیلی هم با بقیه چارپاها فرق ندارن..

پی نوشت دو: حس می کنم اون اسب یک آدم یا وجه مهمی از زندگیمه.. اما کی یا چی می تونه باشه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد