میزبان تنها

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس مادرم..نه اصلا خودِ خودِ مادرم..دلم می خواد بیاد و اینجا بر روی همین مبل شکلاتی با چرم دوزی قهوه ای بشینه و در حالی که دارم براش چایی میریزم باهام حرف بزنه..از کلاسش و شاگردهاش برام بگه..از کج خلقی ها و بی حوصلگیهای بابام..بعد هم یه نگاهی به خونه بندازه و برام یه عالمه پیشنهاد قطار کنه از این که چطور می تونم بهتر خونه داری کنم..من هم لبخند بزنم بهش که مامانِ من! الهی فدای اون حجم مهربونی توی چشمای قشنگتت بشم! تو که می دونی من اهل اینکارا نیستم..

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس بابام..نه اصلا خودِ خودِ بابام..بابایی که هنوز چایی اول رو نخورده نگران این باشم که الان حوصله اش سر میره و می خواد زودتر بره خونه..اما اون چایی شو که خورد بلند شه و یه چرخی تو خونه بزنه و در دستشویی رو که خوب بسته نمیشه یا شیر آب آشپزخونه رو که چکه می کنه یا دو شاخه اتو رو که خراب شده درست کنه و کیف کنه از این که به قول خودش هنوز هم یه آدم فنیه.. ومن حس کنم هنوز هم می تونم بهش تکیه کنم..

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس خواهرم..نه اصلا خودِ خودِ خواهرم..که بیاد تو آشپزخونه  کنارم و بهم در آماده کردن غذا کمکم کنه و انقدر وجودش با من یکی بشه که فراموش کنم ازش پذیرایی کنم.. بعد خودش بره سر کتری و قوری بگه تو هم چایی می خوری؟

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس برادرم..نه اصلا خودِ خودِ برادرم.. که همیشه دیر میاد.. درست قبل از کشیدن غذا می رسه و در جواب اعتراضهای مامان می گه, کار داشتم خوب مادر من.. بعد غذا هم یه کم حرف بزنه و بره بشینه پای تلوزیون و به ده دقیقه نکشه که پلاکهاش بیفته روی هم........


پی نوشت: هیچ کدومشون تا حالا مهمون خونه من نبودن و به جای همشون یه بغض سنگین مهمونم بود در طول نوشتن این پست..       

برزخ

عاشق شده بود.. خیلی راحت و آروم.. یهو چشم باز کرده بود و دیده بود که زندگیش شده شبیه یه ملافه نازک که دورش رو گرفته باشن و یه تیله ساچمه ایی انداخته باشن وسطش.. هر چی که روی ملافه بود سر می خورد به سمت ساچمهی عشقش و به اون ختم می شد.. تا اینکه یه روز دید ملافه سوراخه و ساچمه اش نیست.. هی با خودش فکر می کرد یعنی ملافه سوارخ بوده یا انقدر نازک بوده که نتونسته وزن عشقش رو تحمل کنه..جواب هیچ کدومو نمی دونست.. خلاصه اینکه... بگذریم..


اما راستش ما هم بگذریم اون نمی تونست بگذره..این بود که افتاد دنبال عشقش و پیداش کرد.. این بار یه رنگ دیگه بخودش گرفت.. تغییر قیافه داد.. یه جوری که عشقش نشناختش.. جدی جدی نشناختشا.. تو بگو انگار که جراحی پلاستیک کرده باشه.. اما همچنان خودش بود.. خود خودش.. باز عشقش رو بدست آورد.. حالا خوشحال بود.. عشقش رو داشت.. بهش محبت می کرد.. اما غمگین هم بود.. آخه عشقش عاشق یکی دیگه شده بود گیرم که اون یکی دیگه خودش بود.. این غصه دارش می کرد.. خلاصه هر وقت عشقش می بوسیدش معلق می شد بین جهنم و بهشت.. بهشت بوسه ایی که بر لبهاش بود و جهنم اینکه این بوسه دیگه مال اون نبود..

هیئت کوهنوردی

بعضی‌ها به شکل یه قله به آدم نگاه می کنن.. و هر چه به نظرشون دست نیافتنی‌تر بیای بیشتر وسوسه میشن که فتحت کنن و الحق که کوهنوردهای قابلی هستن.. 

و تو بی خبر از همه جا هموار میشی جلوی قدمهاشون به خیال پیدا کردن یه رفاقت تازه.. خلاصه میرسن به قله و  اون وقته که کلی چشم انداز تازه پیدا می کنن برای فتح قله های جدید.. 

بعدش فقط یه تیکِ ساده میمونه تو لیست اونها جلوی اسمت و یه سوراخ  میله پرچم توی دلت..

خیلی کار بدی کردم که وبلاگ زدم.. گیرم که حالا هیچ مخاطبی هم نداشته باشم و کسی نوشته های منو نخونه اما فکربودنِ یه ظرف خالی که می تونم فکرهام رو بریزم توش به جای اینکه بدم آب ببرتشون, دست از سرم بر نمی داره.. از این مسخره تر اینه که بعضی موقع ها فکر می کنم این ظرف رو نباید خالی بذارم.. خلاصه که هنوز هیچی نشده داره اذیتم می کنه.. اما نمی خوام حالا حالا ها بیخیال نوشتن بشم.. شاید اصلا همه اینها عذر و بهانه ست و مشکل اصلی  اینه که چیزی از درون من نمی جوشه که ارزش ریختن حتی تو این پیت حلبی رو داشته باشه.. خلاصه که اونچه در ادامه می بینی تلاشهای من برای خالی کردن ذهنمه که چون نمی تونستم به سؤال "خب حالا که هیچی؟" جواب بدم, بیخیالشون شدم و یه پست جدید نشدن..تازه حال هم نداشتم که درست و حسابی منظورم رو منتقل کنم.. اما با همه اینها نوشتمشون یا بهتر بگم, پاکشون نکردم:


-بهتر که نشد.. این رو هم واقعنی میگم هم از لجم.. اگه انتخاب می شدم مجبور بودم همش با داورها خوش برخورد باشم و متشکر از لطفی که به من داشتن.. تازه این فکر هم دست از سرم بر نمی داشت که اصلا واقعا این انتخاب شدن حقم بود یا نه.. تازه باید کلی شرمنده پروردگار متعال هم می شدم که علی رغم همه جفتک پرونی های من یه حال اساسی بهم داده.. خلاصه که الان احساس سبکی می کنم.. راست راست راه میرم.. زل میزنم تو چشماشون وحس نمی کنم بدهکارم به کسی........


-خُل شدم شاید.. اما دلم برای داشتن حد و مرز و خطوط قرمز تنگ شده.. دلم می خواد یه کارهایی بود که می تونستم بگم هرگز و به هیچ قیمتی انجامشون نخواهم داد..اما می دونم که هر کاری ازم بر میاد.. حس می کنم قبلا یه حیوون اهلی بودم با وظایف معین و زندگی قابل پیش بینی و خالی.. اما الان یه حیوون وحشی ام که باید از ترس خیلی چیزها با چشم های نیمه باز و گوش های تیز بخوابم و شانس بیارم که گشنه نمونم....... 


پی نوشت یک: یه وقت این دومی رو باور نکنین و به خاطر اینکه تونستم به خودِِ وحشیم برگردم حسودیتون بشه ها! دروغ گفتم.. مثل همیشه.. خیلی راحت.. 


پی نوشت دو: بقیه فکرهای بی سر و ته ام رو دادم آب بُرد..


آهای بدلیجات با توام!

اگه کسی باشه که بتونی بهش بگی احساس تنهایی می کنی, تنها نیستی.. ته تنهایی وقتیه که کسی نباشه بهش بگی تنهایی.. 


پی نوشت: می دونم اینی که گفتم واضحه.