این ته بی توجه ایه که شامت که تموم میشه یه دستت درد نکنه خشک و خالی نمیگی که هیچ, ازم هم حتی نمی پرسی که چرا شام نخوردم.. 


پی نوشت: شام نخوردم چون کلی بستنی خورده بودم اما تو که اون موقع خونه نبودی ببینی!!

آزادی از اون شترهایست که به هیچ وجه نمیشه دولا دولا سوار اون بشی.. تا زمانی که تو به خودت اجازه میدی به خاطر یک سری مصالح با کاری که ضرری برای دیگران نداره مخالفت کنی و به طرف انگ بزنی و اگه دستت برسه یه حالی هم بهش بدی, فرد دیگه ایی هم پیدا میشه که تو رو به خاطر مصالحی که خودش درست می دونه محدود کنه.. اگه به نظرت فلان هنرپیشه زن نباید بدن برهنه اش رو به نمایش بذاره چون این کار "خوب" نیست, خیلی آدمهای دیگه هم هستن که به نظرشون تو باید حجابت کامل باشه یا نباید دست کسی رو که دوست داری بگیری و تو خیابون راه بری یا حتی نباید اشخاص خاصی رو نقد کنی, چون این کارها هم طبق تعریف اونها "خوب" نیستند.. نگو این کجا و اون کجا.. چون اگر قرار بر محدود کردن آزادی های فردی باشه هر کسی می تونه بنا بر مصالحی که به نظرش مهمتر میاد این کار رو بکنه..  

 با اینکه متأهلم اما حقیقتش رو بخواهید دیگه اعتقادی به ازدواج ندارم..

 نظریه ایی وجود داره که میگه ازدواج رسمی به عنوان یه قرارداد اجتماعی برای این به وجود اومده که مشخص بشه هر بچه باید روی کدوم زمین یا توی کدوم کارگاه کار کنه.. باید پدر هر بچه مشخص میشد تا کسی نتونه ادعای مالکیت نیروی کاری رو داشته باشه که متعلق به اون نیست.. خلاصه این طوری شد که توی هر عروسی کل آدمهای روستا رو دعوت می کردن که همه بفهمن اگر فرداروزی بچه ایی از شکم این عروس خانوم دراومد, باید به این آقای داماد که کنارشون ملاحظه می کنین کمک کنه..

ازدواج رسمی قراردادیه که در حالت طبیعی هر فرد باید تا آخرعمر به اون پایبند بمونه و نظریه های زیادی وجود داره مثل نظریه بالا که میگه چنین قراردادی در دنیای امروز دیگه کاربردی نداره و باید مثل خیلی چیزا که از پدرانمون و ایضا مادرانمون به ارث بردیم بیخیالشون بشیم.. هر چند هر کدوم از این نظریه ها یه پای لنگ دارن و نمی تونن خیلی ها رو قانع کنن.. اما عاملی که باعث شده امثال من اعتقادی به ازدواج نداشته باشن خیلی ساده تر از این حرفهاست و اون اینه که اصلا این داستان در اکثر موارد عملی نیست.. می دونم که با خوندن این جمله کلی مثال نقض اومد تو ذهنتون که فلانی و فلانی و فلانی تا آخر عمر کنار هم زندگی کردن و ازدواج موفقی داشتن.. اما واقعا از کجا می دونین که خوشحال بودن؟ از کجا می دونین که چند بار دلشون خواسته که همه چی رو ول کنن و برن؟ چند بار دلشون به خاطر کسی به غیر از همسر رسمیشون لرزیده؟ از کجا می دونین سالها در فکر خوابیدن با کسی نبودن که کافی بود فقط یکبار امتحانش کنن تا برای همیشه بیخیالش بشن؟ در مورد خیانتهای زیادی که این وسط اتفاق میفته حرف نمی زنم دارم در مورد حسهای عمیقی که به خاطر ایجاد خطر کردن برای این پیمان مقدس در جا خفه میشن حرف میزنم.. دقت کردین هر وقت چیزی رو می خواهیم به زور به خودمون یا بقیه بقبولونیم رنگ تقدس بهش میزنیم؟ بگذریم..

بذارید به زبان فیزیک بگم.. شاید زن و مرد از شرایط اولیه مناسب برای زندگی در کنار هم شروع کنن اما چون معادلات حاکم بر سیستم هر کدوم فرق می کنه, با گذشت زمان ممکنه شرایط نهاییشون به درد زندگی در کنار همدیگه نخوره.. واقعا چطور میشه برای دو انسان متاثر از زمان و در حال پیشرفت یا پسرفت حکم مادام العمر داد؟

حرفم اینه که اگه زن و مردی از زندگی در کنار هم لذت میبرن خیلی هم خوب! می تونن تا هر وقت که دوست دارن کنار هم زندگی کنن و اصلا بچه دار هم بشن  و این وسط هیچ نیازی به شمشیر گذاشتن پشت گردنشون و ثبت کردن و اینها نداره! به نظرم اینطور زندگی کردن خیلی لذتبخش تره.. 


کلی حرف و حدیث دیگه هم این وسط بود که نه من حال نوشتنشون رو دارم و نه شما وقت و حس خوندنشون رو.. قصدم متقاعد کردن کسی نبود.. راستش از این کار متنفرم.. خواستم صرفا بگم خیلی وقته از شنیدن خبر ازدواج کسی خوشحال نمیشم..    




تابستان

من هنوز خیلی مونده تا چهل سالم بشه.. اما حس می کنم می فهمم وقتی زنها چهل ساله میشن چطوری میشن.. حداقل یه تعدادیشون.. زنها وقتی به حول و حوش چهل سال میرسن چشم باز می کنن و می بینن که هنوز خیلی زیبا هستن.. وقتی خیلی جوون بودن فکرمی کردن وقتی به این سن و سال برسن دیگه خیلی چیزها ازشون گذشته اما می بینن که اصلا این طور نیست.. تازه دلشون می خواد عاشق بشن.. دلبری کنن.. تازه انگار زنانگیشون رو شناختن.. با کسی رقابتی ندارن.. آروم و متین خودشون رو زندگی می کنن.. خودشون رو به رخ دنیا می کِشن.. هنوز عاشق اینن که مورد تحسین قرار بگیرن.. هنوز دوست دارن دل مردها رو بدست بیارن.. دیگه زود باور نیستن..  برق چشم مردها رو می شناسن..با شوق ازش لذت می برن درست مثل من وقتی گرم تماشای تابستون عمرخواهرانم هستم, بی هراس از پاییز و زمستون...



قرصهام کو؟

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چی خوب و تمیز و آرومه.. آدمها بهت لبخند میزنن.. کارها روی برنامه پیش میره و هر چیزی سر جای خودشه.. تو می فهمی که جات امنه.. کسی سر به سرت نمیذاره.. تو خیابون که راه میری به جرم فرق داشتن با بقیه کسی مسخره ات نمی کنه.. بهت سنگ نمی زنه..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چیز مصنوعی و قابل پیش بینیه.. زندگی واقعی نیست..یه ماکته از زندگی.. یه شهر کاغذی با برشهای دقیق.. حس هیچکاره بودن می کنی.. همه چیز برات برنامه ریزی شده و کافیه تو طبق اونچه سیستم می خواد عمل کنی.. اون وقت دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. فقط مشکل اینجاست که برای حفظ آرامشت نباید به شهر لعنتی ات فکر کنی.. به آدمهایی که پشت سرت جا گذاشتی.. نباید کسی اونجا رو به یادت بیاره.. اگه یه فیلم مستند از تهران ببینی, مخصوصا اگه با یه دوربین رو دست تصویر برداری شده باشه, ضربان قلبت میره بالا.. اعصابت خورد میشه.. بغض می کنی و کز می کنی یه گوشه.. حس حماقت می کنی.. حس حقارت و بزدل بودن.. یادت میاد یه فراری هستی.. یه فراری که از دامن مادر بی توجه اش به دامن نامادری مهربونتری پناه آورده.. هر چقدر هم این نامادری بهت محبت کنه باز منتظری ببینی مادرت اصلا یادت می افته یا نه.. اما دلت نمی خواد پیشش برگردی.. می ترسی.. خیلی می ترسی.. یادت میاد برای چی با پای خودت اومدی اینجا.. یادت میاد چقدر اونجایی که بودی هوا کم بود.. چقدر جا برای خودت بودن تنگ بود.. اما حیف که دیگه تو این آسایشگاه مثل قدیما که اون بیرون بودی سرکش و عاصی نیستی.. نمی دونی کجا خودت رو جا گذاشتی.. پشت گیت فرودگاه یا تو همون آمبولانسی که می پرید..