این یک ندامتنامه نیست

می گفت..

می دانی متأهلم و معتقد به آزادی در روابط.. طبق همین اعتقاد به خودم اجازه دادم که به یک نفر نزدیک بشم.. خیلی نزدیک.. تا جایی که جسم هایمان را نیز چون آرزوها و افکارمان به اشتراک گذاشتیم.. من از این موضوع هیچ عذاب وجدانی در خود حس نمی کردم چون اطمینان داشتم که اگر پایش بیفتد همین حق را برای همسرم نیز قائلم.. تا اینکه پایش افتاد.. همسرم عاشق فردی ده سال بزرگتر از من شد و او نیز تن به همه آن چیزهایی داد که من داده بودم.. حتی پایش را از جای پای من هم فراتر گذاشت..
تفاوت بزرگ در این است که او نمی داند و من می دانم.. اما آیا رنج میکشم؟ مطمئن نیستم.. حس های بسیار متفاوتی رو تجربه می کنم.. با دیدن پنهان کاریهای همسرم دلم برایش می سوزد.. دلم می خواهد به او بگویم راحت باش.. من همه چیز را می دانم.. حتی از جزئیات مکالمه های شما نیز با خبرم.. اما غرورم اجازه نمی دهد.. دوست دارم همه چیز را رها کنم.. اما محبتی که بین ما وجود دارد مانع میشود.. اشک چشمم خشک شده و طعمی گس همهْ وجودم را گرفته.. من خودم را آچمز کرده ام.. کاش حال من را می فهمیدی هر چند خودم هم از آن بی خبرم....
 
ومن سکوت کردم..

پی نوشت: کاش او را می شناختی تا او رابا ترازوی خاله خانباجی ها قضاوت نکنی...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد