باید جلو این انجماد رو که داره چنگ میزنه به تمام وجودم رو بگیرم.. داره درونم یخ میزنه..سنگ میشه.. دارم از عشق نا امید میشم.. به نظرم دروغ میاد.. دیگه هیچ دوست داشتنی رو با تمام وجود باور نمی کنم..اما پس چرا هنوز اسم حسی که در درونم نسبت بهش احساس می کنم رو دوست داشتن میذارم؟ آیا واقعا دوسش دارم؟ قبلنا دوست داشتن به نظرم این بود که جز دوستْ هیچ چیز در نظر آدم نیاد.. اما اگر اینطور باشه من هنوز نه طعم دوست داشتن رو چشیدم و نه طعم دوست داشته شدن رو..دارم تلخ می شم و منجمد.. مثل یه پیرزنی که با شنیدن داستان عاشق شدن یه دختر جوون٬ فقط یک لبخند ساده میزنه بدون اینکه دخترک چیزی از معنای لبخندش بفهمه...

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن باقرلو پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ق.ظ

خیلی خوب و روون و قوی می نویسید ...
چن تا پست خوندم و عشق کردم اول صبحی ...
بیشتر تعامل داشته باشید با بچچه های بلاگستان ...

خدیجه زائر سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://480209.persianblog.ir


با محسن موافقم...........

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد