برزخ

عاشق شده بود.. خیلی راحت و آروم.. یهو چشم باز کرده بود و دیده بود که زندگیش شده شبیه یه ملافه نازک که دورش رو گرفته باشن و یه تیله ساچمه ایی انداخته باشن وسطش.. هر چی که روی ملافه بود سر می خورد به سمت ساچمهی عشقش و به اون ختم می شد.. تا اینکه یه روز دید ملافه سوراخه و ساچمه اش نیست.. هی با خودش فکر می کرد یعنی ملافه سوارخ بوده یا انقدر نازک بوده که نتونسته وزن عشقش رو تحمل کنه..جواب هیچ کدومو نمی دونست.. خلاصه اینکه... بگذریم..


اما راستش ما هم بگذریم اون نمی تونست بگذره..این بود که افتاد دنبال عشقش و پیداش کرد.. این بار یه رنگ دیگه بخودش گرفت.. تغییر قیافه داد.. یه جوری که عشقش نشناختش.. جدی جدی نشناختشا.. تو بگو انگار که جراحی پلاستیک کرده باشه.. اما همچنان خودش بود.. خود خودش.. باز عشقش رو بدست آورد.. حالا خوشحال بود.. عشقش رو داشت.. بهش محبت می کرد.. اما غمگین هم بود.. آخه عشقش عاشق یکی دیگه شده بود گیرم که اون یکی دیگه خودش بود.. این غصه دارش می کرد.. خلاصه هر وقت عشقش می بوسیدش معلق می شد بین جهنم و بهشت.. بهشت بوسه ایی که بر لبهاش بود و جهنم اینکه این بوسه دیگه مال اون نبود..

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن محمدپور جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ق.ظ

آخرش دیوانم کرد عصر جمعه ای رفیق

ممنون که می خونی اینجا رو اما بیشتر از این ممنونم که رفیق صدام کردی..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد