تابستان

من هنوز خیلی مونده تا چهل سالم بشه.. اما حس می کنم می فهمم وقتی زنها چهل ساله میشن چطوری میشن.. حداقل یه تعدادیشون.. زنها وقتی به حول و حوش چهل سال میرسن چشم باز می کنن و می بینن که هنوز خیلی زیبا هستن.. وقتی خیلی جوون بودن فکرمی کردن وقتی به این سن و سال برسن دیگه خیلی چیزها ازشون گذشته اما می بینن که اصلا این طور نیست.. تازه دلشون می خواد عاشق بشن.. دلبری کنن.. تازه انگار زنانگیشون رو شناختن.. با کسی رقابتی ندارن.. آروم و متین خودشون رو زندگی می کنن.. خودشون رو به رخ دنیا می کِشن.. هنوز عاشق اینن که مورد تحسین قرار بگیرن.. هنوز دوست دارن دل مردها رو بدست بیارن.. دیگه زود باور نیستن..  برق چشم مردها رو می شناسن..با شوق ازش لذت می برن درست مثل من وقتی گرم تماشای تابستون عمرخواهرانم هستم, بی هراس از پاییز و زمستون...



قرصهام کو؟

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چی خوب و تمیز و آرومه.. آدمها بهت لبخند میزنن.. کارها روی برنامه پیش میره و هر چیزی سر جای خودشه.. تو می فهمی که جات امنه.. کسی سر به سرت نمیذاره.. تو خیابون که راه میری به جرم فرق داشتن با بقیه کسی مسخره ات نمی کنه.. بهت سنگ نمی زنه..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. همه چیز مصنوعی و قابل پیش بینیه.. زندگی واقعی نیست..یه ماکته از زندگی.. یه شهر کاغذی با برشهای دقیق.. حس هیچکاره بودن می کنی.. همه چیز برات برنامه ریزی شده و کافیه تو طبق اونچه سیستم می خواد عمل کنی.. اون وقت دیگه لازم نیست نگران چیزی باشی..

زندگی تو اینجا به زندگی تو یه آسایشگاه روانی می مونه.. فقط مشکل اینجاست که برای حفظ آرامشت نباید به شهر لعنتی ات فکر کنی.. به آدمهایی که پشت سرت جا گذاشتی.. نباید کسی اونجا رو به یادت بیاره.. اگه یه فیلم مستند از تهران ببینی, مخصوصا اگه با یه دوربین رو دست تصویر برداری شده باشه, ضربان قلبت میره بالا.. اعصابت خورد میشه.. بغض می کنی و کز می کنی یه گوشه.. حس حماقت می کنی.. حس حقارت و بزدل بودن.. یادت میاد یه فراری هستی.. یه فراری که از دامن مادر بی توجه اش به دامن نامادری مهربونتری پناه آورده.. هر چقدر هم این نامادری بهت محبت کنه باز منتظری ببینی مادرت اصلا یادت می افته یا نه.. اما دلت نمی خواد پیشش برگردی.. می ترسی.. خیلی می ترسی.. یادت میاد برای چی با پای خودت اومدی اینجا.. یادت میاد چقدر اونجایی که بودی هوا کم بود.. چقدر جا برای خودت بودن تنگ بود.. اما حیف که دیگه تو این آسایشگاه مثل قدیما که اون بیرون بودی سرکش و عاصی نیستی.. نمی دونی کجا خودت رو جا گذاشتی.. پشت گیت فرودگاه یا تو همون آمبولانسی که می پرید.. 

اعتراف میکنم با این که ظاهر مؤدب و مبادی آدابی دارم, خیلی از به کار بردن کلمههای رکیک و بی پرده لذت میبرم.. دوست داشتم بقیه و بیشتر از اونها خودم این اجازه رو بهم می دادن که بی چاک و پرده حرف بزنم.. خیلی موقع ها اینطوری منظورم رو بهتر می رسونم.. 

نرقص..

انقدر با این سرخوشیِ ناشی از آزادیِ حاصل از تنهاییات جلوی من نرقص! دیوونه ام میکنی از حسادت! من نتونستم مثل تو بِبُرم از همه چیز.. نتونستم.. و حالا فقط مثل مصلوبی هستم که دیدن رقص تو از اون بالا من رو به تقلایی ناخواسته وا می داره..  به دست و پا زدنی بی فایده که فقط باعث میشه این میخها بیشتر اذیتم کنند.. نرقص لعنتی.. نرقص..



پی نوشت:از روزی می ترسم که تقلاهای من همه گوشتها و رگهایی که در همکاری خونینشون با میخها, من رو روی صلیب نگه داشته اند, پاره کنه و من نقش زمین بشم.. می دونم که اون روز دیگه جونی برای رقصیدن ندارم..

چرا کسی نیست که باهاش حرف بزنم؟ چرا نزدیکانم هر کدام تنها بخشی از رازهای زندگی من رو می دونند؟ چی شد که انقدر چیزهای نگفتنی تو زندگیم پیدا شد؟ چرا دونستن هر کدم از اونها می تونه یکی از عزیزان نزدیکم رو از من بگیره و شاید حتی از من متنفرش کنه؟ واقعا قدری به میل خود زندگی کردن انقدر تاوان سنگینی داره؟ یا این من هستم که زندگی دلخواهم انقدر خارج از استاندارده؟ نمی دونم..

دلم می خواست واقعا رها بودم.. هیچ بندی از محبت و مسؤولیت و تعهد به پاهام زنجیر نبود و عریان و آزاد بی هیچ رازی خودم رو فریاد می زدم.. حتی اگه این فریاد در هیاهوی باد گم میشد..