امیدِ منوط

انرژی نوشتن یه داستان یا فیلمنامه داره پشت سد روزمرگی ام و وظایف هر روزه ام جمع میشه.. حس خوشحالی وترس رو با هم دارم.. این انرژی مثل یه سیالی در وجودم بالا و پایین میره و من بدون هیچ حرکتی روش تمرکز می کنم و بالا و پایین رفتنها و چرخشش رو توی تنم مزمزه می کنم.. شبیه داشتن جنینیه که تنها محدود به فضای رحم نیست و در تمام تنم حرکت می کنه.. منتظرم این انرژی بیشتر و بیشتر بشه تا این سد رو بشکنه.. اما از طرفی می ترسم که دیر دست به کار بشم و این حجم خوب, از ترکهای سد نشت کنه و آخر سر حتی به درد شناور کردن یه برگ هم نخوره چه برسه به شکستن سد..

حقیقتش رو بخواهید منتظر کسی هستم.. منتظر کسی که در کنارش سرشار از انرژی و ایده میشم.. اون از من با استعدادتره.. وقتی شروع کنه به خلق, من هم سرشار میشم و زایشی در وجودم آغاز میشه.. در کنار هم مثل یه استاد و شاگرد می مونیم که در حال بداهه نوازی هستیم.. شاگرد با شنیدن صدای ساز استادش پُر میشه و اوج می گیره حتی گاهی بالاتر از استادش..

من به تواناییهای اون ایمان دارم.. می دونم که چقدر می تونه به این دنیا و آدمهاش اضافه کنه.. اما متاسفانه اون نمی خواد درد زایش رو تحمل کنه.. و زندگی در این فرار با اون همدست و همداستانه.. هر روز با مشکل تازه ایی بهانه ایی برای شانه خالی کردن ازدنبال کردن آرزوهاش به دستش میده.. فشارهای من بی فایده ست.. شاید زیاده روی باشه اما حس می کنم مثل دکتری هستم که می خواد بیماری رو نجات بده که حاضرنیست کوچکترین قدمی برای خوب شدنش برداره.. مثل دکتر نه.. بیشتر مثل بیماری که خوب شدنش بسته ست به خوب شدن یکی دیگه که اون یه کی دیگه نه امکانات درمان شدن رو داره و نه میلی به خوب شدن..




  

بدلیجات تقلبی

به طرز ترسناکی دروغگوی خوبی هستم.. می تونم در حالی که تو چشمات زل زدم, بدون اینکه ضربان قلبم کوچکترین تغییری بکنه بزرگترین دروغها رو بگم و تو ذره ایی هم به کلمات به هم بافته ام شک نکنی.. توی سرم پر از سناریوهای مختلفه که می تونم هر کدوم رو به جای واقعیت قلب کنم.. بعضی موقعها این رو می ذارم به حساب سادگی آدمهای اطرافم..اما به نظرم همه اش هم این نیست.. انگار قابلیتی در من مختص این کار وجود داره.. شاید به خاطر همینه که عاشق فیلم و داستان هستم.. شاید هم چون عاشق ساختن داستان و فیلم هستم انقدر خوب می تونم قید واقعیتها رو بزنم..

اما هر جور هم که این علت و معلول رو بچینی, زیاد فرقی نمی کنه.. درد اینجاست که من بعد از هر جعل واقعیتی از خودم متنفر میشم.. انگار که یه کیسه زهر تو تنم پاره میشه و زهرآبش همه وجودم رو تلخ می کنه..

می دونم ممکنه از وقاحتی که در این اعتراف داشتم بدت بیاد اما فکر کردم بهتره حداقل تو اینجا نذارم که آدمها گولم رو بخورن..اما باز این همه داستان نیست.. آدمهای زیادی از دروغهای من انرژی گرفتند, شاد یا حتی اصلاح شدند..اما من درد کشیدم.. واقعا درد کشیدم یا لذت بردم؟ نمی دونم.. دستم برای خودم رو شده و به سختی حرفهای خودم رو باور می کنم..  


پی نوشت ۱ : وقتی با یه آدم دروغگو طرفید, ممکنه ادعابه دروغگویی هم خودش یک دروغ دیگه باشه یا شایدم نباشه..  

پی نوشت ۲: کسی که بیشتر از همه بهش دروغ گفتم و گولش زدم خودمم..

میزبان تنها

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس مادرم..نه اصلا خودِ خودِ مادرم..دلم می خواد بیاد و اینجا بر روی همین مبل شکلاتی با چرم دوزی قهوه ای بشینه و در حالی که دارم براش چایی میریزم باهام حرف بزنه..از کلاسش و شاگردهاش برام بگه..از کج خلقی ها و بی حوصلگیهای بابام..بعد هم یه نگاهی به خونه بندازه و برام یه عالمه پیشنهاد قطار کنه از این که چطور می تونم بهتر خونه داری کنم..من هم لبخند بزنم بهش که مامانِ من! الهی فدای اون حجم مهربونی توی چشمای قشنگتت بشم! تو که می دونی من اهل اینکارا نیستم..

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس بابام..نه اصلا خودِ خودِ بابام..بابایی که هنوز چایی اول رو نخورده نگران این باشم که الان حوصله اش سر میره و می خواد زودتر بره خونه..اما اون چایی شو که خورد بلند شه و یه چرخی تو خونه بزنه و در دستشویی رو که خوب بسته نمیشه یا شیر آب آشپزخونه رو که چکه می کنه یا دو شاخه اتو رو که خراب شده درست کنه و کیف کنه از این که به قول خودش هنوز هم یه آدم فنیه.. ومن حس کنم هنوز هم می تونم بهش تکیه کنم..

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس خواهرم..نه اصلا خودِ خودِ خواهرم..که بیاد تو آشپزخونه  کنارم و بهم در آماده کردن غذا کمکم کنه و انقدر وجودش با من یکی بشه که فراموش کنم ازش پذیرایی کنم.. بعد خودش بره سر کتری و قوری بگه تو هم چایی می خوری؟

دلم مهمون می خواد..مهمونی از جنس برادرم..نه اصلا خودِ خودِ برادرم.. که همیشه دیر میاد.. درست قبل از کشیدن غذا می رسه و در جواب اعتراضهای مامان می گه, کار داشتم خوب مادر من.. بعد غذا هم یه کم حرف بزنه و بره بشینه پای تلوزیون و به ده دقیقه نکشه که پلاکهاش بیفته روی هم........


پی نوشت: هیچ کدومشون تا حالا مهمون خونه من نبودن و به جای همشون یه بغض سنگین مهمونم بود در طول نوشتن این پست..       

برزخ

عاشق شده بود.. خیلی راحت و آروم.. یهو چشم باز کرده بود و دیده بود که زندگیش شده شبیه یه ملافه نازک که دورش رو گرفته باشن و یه تیله ساچمه ایی انداخته باشن وسطش.. هر چی که روی ملافه بود سر می خورد به سمت ساچمهی عشقش و به اون ختم می شد.. تا اینکه یه روز دید ملافه سوراخه و ساچمه اش نیست.. هی با خودش فکر می کرد یعنی ملافه سوارخ بوده یا انقدر نازک بوده که نتونسته وزن عشقش رو تحمل کنه..جواب هیچ کدومو نمی دونست.. خلاصه اینکه... بگذریم..


اما راستش ما هم بگذریم اون نمی تونست بگذره..این بود که افتاد دنبال عشقش و پیداش کرد.. این بار یه رنگ دیگه بخودش گرفت.. تغییر قیافه داد.. یه جوری که عشقش نشناختش.. جدی جدی نشناختشا.. تو بگو انگار که جراحی پلاستیک کرده باشه.. اما همچنان خودش بود.. خود خودش.. باز عشقش رو بدست آورد.. حالا خوشحال بود.. عشقش رو داشت.. بهش محبت می کرد.. اما غمگین هم بود.. آخه عشقش عاشق یکی دیگه شده بود گیرم که اون یکی دیگه خودش بود.. این غصه دارش می کرد.. خلاصه هر وقت عشقش می بوسیدش معلق می شد بین جهنم و بهشت.. بهشت بوسه ایی که بر لبهاش بود و جهنم اینکه این بوسه دیگه مال اون نبود..

هیئت کوهنوردی

بعضی‌ها به شکل یه قله به آدم نگاه می کنن.. و هر چه به نظرشون دست نیافتنی‌تر بیای بیشتر وسوسه میشن که فتحت کنن و الحق که کوهنوردهای قابلی هستن.. 

و تو بی خبر از همه جا هموار میشی جلوی قدمهاشون به خیال پیدا کردن یه رفاقت تازه.. خلاصه میرسن به قله و  اون وقته که کلی چشم انداز تازه پیدا می کنن برای فتح قله های جدید.. 

بعدش فقط یه تیکِ ساده میمونه تو لیست اونها جلوی اسمت و یه سوراخ  میله پرچم توی دلت..