میگم می دونی تلخیش کجاست؟

میگه کجا؟

میگم برای اینکه دوستت داشته باشم،‌ باید نداشته باشمت..

.

.

.

حرفم رو نمی فهمه ولی تلخیش رو چرا.

مظلومِ ظالم

معشوقهْ نمی دونم چندمِ مرد بهش میگه "خوبی؟ زنت خوبه؟ بچه دار نشدین راستی؟ عزیز دلم، می دونی که من یه دختر جوون دارم و شوهرم هم برگشته، اما همیشه به یادتم و دوست ندارم غصه بخوری..اما می خوام که برای همیشه، دوستای خوبی باشیم برای هم.." مرد هم میگه "کاش از اول می گفتی که نمی مونی و حالا باز هم هر جور که تو بخوای من هستم.." و من دهنم از تعجب باز می مونه که چطور می تونه انقدر راحت در حالی که با اومدن یه دختر جدید از رفتن زن خوشحال هم هست،‌ طوری رفتار کنه که باز یه زن دیگه فکر کنه در حق این مرد داره ظلم می کنه!


پی نوشت اول: این ماجرا واقعی ست.

پی نوشت دوم: به نقش نویسنده در این داستان زیاد فکر نکنین!

از

خیلی بیشتر از اسیر بودنم، از این رنج می برم که در دامی افتادم که خیلی های دیگه هم گرفتارشن.. یه جورایی برام اُفت داره.. البته اونایی که مثل من گرفتار شدن،‌ چند تایی بیشتر نیستن اما خب دوست داشتم  در زندگیم،‌ حداقل این یکی مختص به خودم باشه!

یکی از سخترین انواع رابطه که آدم می تونه داشته باشه،‌ رابطه ایه که سعی کنی هیچ انتظاری از طرف مقابلت نداشته باشی.. میشه از پسش براومد اما آدم هیچ وقت جوابی برای چرایی داشتن همچین رابطه ایی پیدا نمی کنه در حالی که تموش هم نمی تونه بکنه و شاید اینه که آزار دهنده ست..

حس می کنم یه جایی، یه وقتی، پیش یه آدمی که نه جاش مناسبه، نه وقتش و نه آدمش، همه حرفهایی که خیلی وقته تو دلم نگه داشتم رو می زنم.. داره طاقتم تموم میشه.. همیشه وقتی میشنیدم یکی می گفت حرفام رو دلم سنگینی می کنه، با خودم میگفتم یعنی چی این حرف.. اما الان خوبِ خوب می فهمم..

 کاش یکی زودتر پیدا بشه.. یکی که بتونم باهاش حرف بزنم قبل از این که دیر بشه.. یکی که عاقل تر از من باشه.. مهربونتر.. با تجربه تر.. دردآشناتر.. یعنی واقعا کسی هست؟؟